شمــع كلـــبه
(شعر از برادر زاده شهيد محمد سالمي)
محمد شمع كلبه ما بود
ولــي
افــسوس شمعمان در تاريكي غربت
بسان سيل جاري گشت
محمد درياي بي ساحل
ولي عاشق وشيدا
روان شد
آن سوي اقيانوسها
ولــي افــسوس
يك جرعه آب اين دريا
نماند بر دل آن سنگِ ساحلها
كه گيرم روزي از دريا
مرواريد محبت را
كه تقديمش كنم بر وادي صحراها