:: باسمه تعالي::

سايت كانون محبين اهل بيت (عليهم السلام ) روستاي چارك در آينده اي نزديك راه اندازي خواهد شد . به همين جهت از تمامي دوستاني كه تمايل به همكاري دارند دعوت مي شود تا مراجعه به اين صفحه و مشاهده ليست موجود در هر زمينه اي كه مي توانند همكاري نمايند .

.:: با تشكر ::.

 پست الكترونيك : shoghe.wesal@gmail.com   

تلفن تماس : 09127512102

كانون محبين اهل بيت (عليهم السلام )  مسجد جامع الزهراء چارك

     

زندگي نامه شهيد محمدصادق فقيه حسيني

   

 

شهيد سيد محمد صادق فقيه حسيني در سال 1342 در خانواده‌اي مذهبي در روستاي چارك متولد شد.

پيش از رفتن به مدرسه به مكتب رفت و قرآن را فرا گرفت و بعد از آن به مدرسه رفت.

در سن هشت سالگي پدر خود را از دست داد. دوران ابتدايي را در روستاي چارك به پايان رسانيد و دوره راهنمايي را در مدرسه شبانه‌روزي سعدي بوشهر با معدل بالا به پايان رسانيد.

سال اول، دوم دبيرستان را در رشته اقتصاد در دبيرستان سعادت بوشهر و آغاز سال سوم را در دبيرستان خورموج ثبت نام نمود كه با آغاز شدن جنگ همزمان شد و در تاريخ 20 مهرماه 1359 از طرف بسيج به جبهه اعزام شد و بعد از طي دوره آرپي جي زني در بوشهر راهي جبهه شد و در جبهه آبادان مشغول نبرد گرديد تا اينكه در بيستم آبان ماه 1359 بوسيله خمپاره دشمن كه به طرف آنها پرتاب شده‌بود به درجه شهادت نائل آمد.

 

فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي

 

در برپايي تظاهرات ضد حكومت شاهنشاهي نقش بسيار موثري داشت. خصوصاً در روستا كه دانش‌آموزان و مردم را ترغيب و تشويق مي‌نمود و دسته‌جاتي از آنها را در روستا به راه مي‌انداخت و عليه شاه تظاهرات مي‌كردند ضمن اينكه در شهر نيز خود يكي از افراد موثر در برپايي تظاهرات بود. و به نماز به موقع و روزه و واجبات ديگر  بسيار اهميت مي‌داد و بعد از انقلاب يكي از افراد بسيار فعال در مسائل انقلاب بود.

با جوانهايي كه خيلي مذهبي نبودند دوست مي شد و وقتي به او مي گفتند چرا با چنين افرادي دوست مي‌شويد مي گفت كه يكي هم بايد باشد كه با آنها دوست شود و آنها را به راست برگرداند و درست هم مي‌گفت: چون پس از چندي رفتار و اخلاقش آنان را تحت تاثير قرار مي‌دهد.

هميشه مي‌گفت: دوست دارم در آينده پزشك شوم و به جامعه‌ام خدمت كنم و مي‌گفت: من طالب حق و حقيقت هستم و هر كجا حقي باشد من از آن طرفداري مي‌كنم و به همين خاطر در وصيتنامه‌اش تاكيد كرده كه من در راه خدا و به فرمان امام و سربازي امام به جبهه رفته و شهيد مي‌گردم.

 

شيوه اعزام

 

وقتي نيروهاي خودجوش مردمي توسط بسيج هماهنگ مي‌شدند براي اعزام او نيز با آنها به راه افتاد اما به او گفتند: تو دانش آموزي ونميتواني بيايي وبه برادرش مي گفت كه برادر جان بيا مثل زماني كه دو نفر عقد اخوت مي‌بستندويكي به جبهه مي رفت ويكي كارهاي خانه را انجام مي داد تو كه زن و بچه داري اينجا بمان ومن به جبهه مي‌روم وانجام وظيفه مي كنم. البته اين را هم به اين خاطر مي‌گفت كه مي خواست به من ( برادرشهيد) مودبانه بگويد كه تو بمان تا من بروم كه شايسته‌ام.

در جبهه كه هنوز اول جنگ بود و نيروها در آبادان مستقر شده‌بودند براي دفاع از آبادان و خرمشهر شبها بلند مي‌شد كه اگر پتو از روي رزمنده‌اي كنار رفته آن را درست مي‌كرد كه مبادا همرزمش سرما بخورد تا اينكه يك روز صبح رفيقش نقل مي‌كند كه شهيد به من گفت: فلاني من امروز شهيد مي‌شوم چون ديشب خواب ديده‌ام.

صبح كه عازم شديم با چندتا از بچه‌ها كه پشت ماشين نشسته‌بوديم در قسمتي از جاده كه در ديد عراقيها بود ما را خمپاره‌باران كردند. كه يكي از آن خمپاره‌ها به پشت ماشين اصابت كرد و چند تا از بچه‌ها پايين افتادند از جمله آنها سيد صادق بود. من رفتم ديدم دراز كشيده با لبي خندان گفتم صادق شوخي نكن بلند شو تا برويم پناهي بگيريم اما نه شوخي نبود، جدي بود ديدم با لب خندان و رويي بشاش در حالي كه تكه خمپاره به حنجره‌اش اصابت كرده‌بود به وصال معشوق شتافت.

از آن جايي كه خداوند بهترينها را برمي‌گزيند و پيش خود مي‌برد شهيد سيد محمد صادق فقيه‌حسيني مثل همه شهدا داراي اخلاقي بسيار نيكو خوش برخورد و خنده‌رو و مهربان با مردم بود.

در عين حال قاطع و سنگين و با وقار و متانت و داراي ادب نيز بود. خصوصاً در اين مسئله كه در ادب و احترام به بزرگتر و والدين كوچكترين غفلتي نمي‌نمود.

مثلاً اگر چه جوان بود و عضو تيمهاي باشگاهي چون به ورزش اهميت مي‌داد ولي هروقت عصرها مي‌خواست تمرين برود از برادر بزرگترش اجازه مي‌گرفت. اگر برادرش اجازه نمي‌داد با اينكه جوان بود و غرور جواني داشت ولي حرف برادر را گوش مي‌داد و نمي‌رفت. به بزرگتر خودش احترام بسياري مي‌گذاشت البته به كوچكترها هم احترام مي‌گذاشت و با آنها مهربان بود. اما نسبت به بزرگترها از خود جنبه تسليم داشت به حدي كه اگر برادرش مي‌گفت فلان كار را نكن مي‌گفت چشم در درسهايش شاگردي ممتاز بود و از نظر ورزشي بسيار پر نشاط، فوتباليست و واليباليستي بسيار خوب بود. چون پدر نداشت تابستانهاي گرم در بوشهر كار مي‌كرد اگر چه سني نداشت از كلاس پنجم به بالا تابستانها كار مي‌كرد.

يك روز يك كت نو و زيبايي را كه برادرش براي زمستان وي گرفته‌بود اتفاقاً مدتي از سرما گذشته‌بود و برگشت به خانه و برادرش ديد كت به تن ندارد با او سر و صدا كرده كه چرا كت نداري؟ چرا از لباسهايت مواظبت نمي‌كني؟ و اما برادرش بعد فهميد كه دانش‌آموز بسيار فقيري لباس نداشته و از سرما مي‌لرزيده و او كت را به او داده بدون اينكه كسي بفهمد با علم و اطلاع از اينكه برادرش وي را دعوا خواهد كرد اما در عين حال چيزي به برادرش نمي‌گويد و سر و صداي برادر را به جان خريده و حاضر نمي‌شود بگويد كه از اجرش كم شود.

به طور كلي در تمام جهات معنوي و مادي و اخلاقي و اجتماعي نمونه بود كسي كه بتواند با خدا معامله كند و جانش را به خدا بفروشد معلوم است كه چگونه فردي است.