همسفـر دلهـا
آنكه با روح خدا همسفر دلها بود
آنكه در خلوت انديشه خود با ما بود
سيرتي داشت كه در پرده صورت ننشست
صورتي داشت كه صورتگر از او پيدا بود
بينشي داشت كه ناديده خدا را مي ديد
دانشي داشت كه روشنگر هر اعمي بود
همه دانند , ولي او زخدا مي دانست
همه گويند , ولي او زخدا گويا بود
خشك مغزان خطا رفته به دنبال سراب
تشنه مردند , به هر وادي او دريا بود
آن شب قدر كه بي ما به خدا مي پيوست
با همه بودن ما روح و دلش تنها بود
زنده با عشق خدا بود و بقا يافت به مرگ
مردني داشت كه چون زندگيش زيبا بود